Quantcast
Channel: احساس را نمی توان نوشت
Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

پندها و حکمت ها

$
0
0

کرم شب تاب
روز قسمت بود.

خدا هستی رابین موجودات تقسیم می کرد.

و خداگفت:
چیزی از من بخواهید تا به شما بدهم.


هرچه باشد فرقی نمی کند؛زیرا من بخشنده هستم.


هرکدام از مخلوقات چیزی طلب کرد. یکی بال خواست برای پریدن،
دیگری پا خواست برای دویدن،آن یکی جثه ای بزرگ خواست ،

ویکی دیگر چشمانی تیزودقیق.
یکی دریا را انتخاب کردو یکی آسمان را وخلاصه هر یک چیزی را از هستی مطالبه کرد.


در این میان نوبت به کرمی کوچک رسید


کرم گفت:
خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.


نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ ونه بالی برای پرواز ونه پایی برای دویدن؛نه آسمان ونه دریا...
تنها کمی از خودت را به من بده... .


وخدا کمی نور به اوبخشید.نام او کرم شب تاب شد...


خدا گفت:
آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد.


وتو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی و رو به دیگران گفت:
کاش می دانستید که این کرم بهترین را خواست؛زیرا از خدا جز خدارانباید طلب کرد.

 

Viewing all articles
Browse latest Browse all 10

Latest Images

Trending Articles





Latest Images